5/10/2015

برف آمد

در بهمن 1375، در یک روز جمعه برفی خودم را به خانه پدر و مادرم رساندم تا آداب جمعه های آن روزها را به جا بیاورم، مادرم را به حمام ببرم، برایشان غذا درست کنم، با پدرم شطرنج بازی کنم و با هم از این در و آن در حرف بزنیم. برف آمد، برف آمد، برف آمد. شب ماندم. فردا هم برف آمد، برف آمد و برف آمد. و ما حرف زدیم و نشستیم، مثل اینکه هیچ کار دیگری نداشتیم، مثل اینکه فقط ما سه نفر توی دنیا بودیم. وقتی بالاخره بعد از سه روز که تمام مملکت تعطیل شده بود، برف بند آمد و من رفتم، چندسال گیجی و گنگی من تمام شده بود. مادرم آخرین درسها و راهنمایی های باقیمانده را به من داده بود. زندگی من عوض شد و تا یک سال دیگر همان موقع، زندگی او تمام. به یاد بهترین دوست و راهنمای زندگیم که همیشه در قلبم جاری و زنده است، روز مادر مبارک.