10/22/2014

Isfahan

Isfahan,
I ache with the pain of your women
I dread with the fear of your girls
I cry with the burning sensation in my eyes
--only tears of devastation, not the acid

Isfahan,
The dreamland of my childhood
The envy of the other half of the world
The utopia of clean and simple life
The city of blue mosaics and endless light in its waters

Isfahan, My Isfahan,
Don't despair
Don’t fear
Don't waiver
Don't give up
 
Isfahan,
Stay
Grow older
Keep our treasures
Keep your children safe

Isfahan,
Live long
Tell the tales
Keep the history
Remain the treasure chest of Iran
And the priceless heritage of humanity

Live Isfahan,
Live.

San Francisco, 
October 22, 2014

10/10/2014

The Friday Afternoon Discovery

He was sitting next to me at the dining table. I was working, completely focused on what I was doing, and making sure that I didn't take my eyes off the monitor, no matter what I could see in my peripheral vision, and no matter who called on me. I had a deadline to meet, and I was not going to let this slip.

He was working on his letter of application. Every so often he would look up, ask a question, or mutter something, and sometimes I answered absent-mindely, but I mostly kept completely quiet. He knew better than to demand my attention when I was working on a deadline.

I came to a point where I could pause just long enough to ask for an instruction on Skype, and wait to receive the answer before moving on. I looked over at him, sitting in front of his laptop, typing. He had his head bent and his long torso was a little slouched. The 1:00 p.m. sun was pouring in through the window behind him, and he was engulfed in light. That's when I saw them. Three short gray hairs on the right side of his head. I looked again. Yep. There they were, three gray hairs on a full head of short black hair.

I am overwhelmed with indescribable feelings of joy, reflection, and anticipation. My child has gray hair.

10/06/2014

11:45 on Monday

It was 11:45
Dozens came
Offices abandoned
Appointments postponed
Deadlines missed

It was 11:45
The trees were high
The sky blue
The grass green
The rose petals ready

It was 11:45
The singers came
The actors came
The musicians came
The authors came
The laymen came
The kids
The elders
Men
Women
They wept

It was 11:45
The ocean looked on
There was no cloud
The sun shone brilliant
And you were missed

It was 11:45
The woman of laughters and joy
The lady of compassion and peace
Mother
Sister
Daughter
Wife
Friend
Now lives forever
In our hearts.

In loving memory of Mitra Pejman.

9/30/2014

خوش قدم

از روزی که یادم میاد، همیشه پدر و مادرم بهم میگفتن "تو خوش قدم بودی." خوش قدم بودن خیلی جایگاه ارزنده ای در خانواده بود! اولا که همیشه یه قصۀ خوب مثبتی دوروبر این "خوش قدم" بودن گفته میشد که خیلی خوشمزه بود، چون تو در واقع برای این نقش خوب و مثبت هیچ زحمتی نکشیده بودی، الا این که "قدم" که چه عرض کنم، با کله وارد یک معرکه‌ای شده بودی! دوم اینکه این جایگاه شامخ مفهومش این بود که هر ماه وقتی ماه نو درمیامد، پدر و مادرم تو حیاط چشماشونو میبستند و منو صدا میزدند تا من خودمو بهشون برسونم و چشماشونو روبه من باز کنن! فکر کن! هیشکی دیگه رو نمیخواستن اول ببینن! فقط منو! بعدش هم این که روز اول نوروز این من بودم که اول از همه بعد از تحویل سال باید از در میامدم تو! خوب دیگه، من "خوش قدمه" بودم دیگه! البته باید بگم که من نه "بچۀ اول" بودم و نه "بچۀ آخر"، نه یکی از اون "نابغه‌ها" بودم و نه یک از اون "پرپشتکارها"، نه زیبایی خیره کننده ای داشتم و نه هنر خاصی الا انشاء نویسی! بنابراین "خوش قدم" بودن برای خودش کلی پرستیژ داشت، به خصوص که اینجا هم هیچ کاری مجبور نبودم برای این جایگاه بکنم، چون همۀ کارها تا قبل از "قدم" گذاشتن من به جهان انجام شده بود و بعد از اون هم که به یمن قصه هایی که راجع به من و "خوش قدمی‌ام" گفته میشد، دیگه کار زیادی لازم نبود بکنم!

خودمونیم، حالا که بهش فکر میکنم، میبینم که به عنوان یک مادر من هرگز حاضرنمیشم بگم یکی از بچه هام از اون یکی "خوش قدم تر" بوده یا اینجور چیزها! چون عادلانه نیست! مخصوصا چون اصلا هرگز اینطوری به این موضوع فکر نکردم. چون هردوبچه هایم یک نوع معجزه بودند که در زندگی من اتفاق افتادند و از این نظر هردو خودشون یه پا "خوش قدم فرد اصل" محسوب میشن!

البته این قصۀ "خوش قدم" بودن به اینجا ختم نشد. تو تهران هر وقت میرفتم داخل یک مغازه، این مغازه که تا من وارد شدم توش پرنده پر نمیزد، یکهو میشد پر از مشتری و دیگه نمیتونستم توش جم بخورم! خداییش یکی دوبار هم وقتی رسیدم جلوی صندوق که پول چیزی را که برداشته بودم بدم، صاحب مغازه گفت "مهمان باشید، چون قدمتون خیلی خوب بود!" یکی دوبار هم شنیدم تو آژانس محله‌مون سر این که صبح‌ها کی بیاد در خونۀ من دعوا میشده، چون چندتا از این راننده‌های آژانس فکر میکردند که "دست من خوبه" و اگه من اولین مشتری صبحشون باشم تا شب وضعشون توپ میشه! و این خودش خستگی همۀ هشت ها گروی نه‌ها بودن‌های زندگی را از تن آدم به در میکند که برای دیگران "دستت خوب باشد!"

خلاصه، من که زیاد خرافاتی نیستم، اما این خرافه را همۀ زندگیم خیلی دوست داشتم. این خرافه همیشه منو به فکرهای مثبت و خوشحال کشونده. همیشه، حتی در سخت‌ترین روزهای زندگیم، به من امید داده که احتمال قریب به یقین، بالاخره یه جوری "کارا بهتر میشه."

خوب، این بود بلاگ امشب. خیلی دلم میخواد بازم بنویسم.

9/25/2014

Nostalgic

I wonder whether I will ever feel the comfort I once felt when I wrote in this blog just for myself and a few friends. I miss writing. I miss this space. I miss that feeling. I miss myself when I felt so free to say anything I wanted to say! Sigh!

Here's Shirley Bassey in 1971, singing a song written by George Harrison of the Beatles, called "Something." I have so many good memories of this song.