6/18/2015
تابستان
من وقتی بچه بودم اسم میوه ها رو خوب بلد نبودم. فقط میدانستم که بجز یک میوه که پوستش پشمالو بود و از دست زدن به آن موهای تنم سیخ میشد، همه میوه های دیگر را دوست داشتم. یک روز کتاب "یک هلو هزار هلو"ی صمد بهرنگی را خواندم. آنقدر این هلوهای توی کتاب بهرنگی به نظرم خوشمزه و شیرین بودند، در ذهنم فکر میکردم که "هلو" همان شلیل است که من خیلی دوستش داشتم. روزی که فهمیدم هلو شلیل نیست و آن میوه های توی کتاب صمدبهرنگی همان میوه های پشمالو بودند و شلیل نبودند، روز خیلی بدی در زندگیم شد و دیگر هیچوقت نتوانستم آن کتاب را با همان شوق قبلی بخوانم. اینهارا گفتم که بگویم یک جعبه پر از شلیل تازه روی میزه و تمام خانه رو پر از بوی تابستان کرده و من خیلی خیلی مسرورم که اینها که روی میز هستند شلیل هستند و هلو نیستند. زندگی شیرین است. تابستان است و شاید هم چندروز رفتم سفر.
5/10/2015
برف آمد
در بهمن 1375، در یک روز جمعه برفی خودم را به خانه پدر و مادرم رساندم تا آداب جمعه های آن روزها را به جا بیاورم، مادرم را به حمام ببرم، برایشان غذا درست کنم، با پدرم شطرنج بازی کنم و با هم از این در و آن در حرف بزنیم. برف آمد، برف آمد، برف آمد. شب ماندم. فردا هم برف آمد، برف آمد و برف آمد. و ما حرف زدیم و نشستیم، مثل اینکه هیچ کار دیگری نداشتیم، مثل اینکه فقط ما سه نفر توی دنیا بودیم. وقتی بالاخره بعد از سه روز که تمام مملکت تعطیل شده بود، برف بند آمد و من رفتم، چندسال گیجی و گنگی من تمام شده بود. مادرم آخرین درسها و راهنمایی های باقیمانده را به من داده بود. زندگی من عوض شد و تا یک سال دیگر همان موقع، زندگی او تمام. به یاد بهترین دوست و راهنمای زندگیم که همیشه در قلبم جاری و زنده است، روز مادر مبارک.
Subscribe to:
Posts (Atom)