I am a citizen of this planet, who believes there is a purpose and mission to our existence. I pursue that mission and try to enjoy every lesson, every day, and every last drop of the pain and joy we drink when we live. I live a mostly regret-free life, with each failure quickly becoming a valuable experience and something to laugh about, and every success something about which to be thankful and celebrative. I do all of this in and around my beloved Berkeley, California.
6/18/2015
تابستان
من وقتی بچه بودم اسم میوه ها رو خوب بلد نبودم. فقط میدانستم که بجز یک میوه که پوستش پشمالو بود و از دست زدن به آن موهای تنم سیخ میشد، همه میوه های دیگر را دوست داشتم. یک روز کتاب "یک هلو هزار هلو"ی صمد بهرنگی را خواندم. آنقدر این هلوهای توی کتاب بهرنگی به نظرم خوشمزه و شیرین بودند، در ذهنم فکر میکردم که "هلو" همان شلیل است که من خیلی دوستش داشتم. روزی که فهمیدم هلو شلیل نیست و آن میوه های توی کتاب صمدبهرنگی همان میوه های پشمالو بودند و شلیل نبودند، روز خیلی بدی در زندگیم شد و دیگر هیچوقت نتوانستم آن کتاب را با همان شوق قبلی بخوانم. اینهارا گفتم که بگویم یک جعبه پر از شلیل تازه روی میزه و تمام خانه رو پر از بوی تابستان کرده و من خیلی خیلی مسرورم که اینها که روی میز هستند شلیل هستند و هلو نیستند. زندگی شیرین است. تابستان است و شاید هم چندروز رفتم سفر.
No comments:
Post a Comment