9/30/2014

خوش قدم

از روزی که یادم میاد، همیشه پدر و مادرم بهم میگفتن "تو خوش قدم بودی." خوش قدم بودن خیلی جایگاه ارزنده ای در خانواده بود! اولا که همیشه یه قصۀ خوب مثبتی دوروبر این "خوش قدم" بودن گفته میشد که خیلی خوشمزه بود، چون تو در واقع برای این نقش خوب و مثبت هیچ زحمتی نکشیده بودی، الا این که "قدم" که چه عرض کنم، با کله وارد یک معرکه‌ای شده بودی! دوم اینکه این جایگاه شامخ مفهومش این بود که هر ماه وقتی ماه نو درمیامد، پدر و مادرم تو حیاط چشماشونو میبستند و منو صدا میزدند تا من خودمو بهشون برسونم و چشماشونو روبه من باز کنن! فکر کن! هیشکی دیگه رو نمیخواستن اول ببینن! فقط منو! بعدش هم این که روز اول نوروز این من بودم که اول از همه بعد از تحویل سال باید از در میامدم تو! خوب دیگه، من "خوش قدمه" بودم دیگه! البته باید بگم که من نه "بچۀ اول" بودم و نه "بچۀ آخر"، نه یکی از اون "نابغه‌ها" بودم و نه یک از اون "پرپشتکارها"، نه زیبایی خیره کننده ای داشتم و نه هنر خاصی الا انشاء نویسی! بنابراین "خوش قدم" بودن برای خودش کلی پرستیژ داشت، به خصوص که اینجا هم هیچ کاری مجبور نبودم برای این جایگاه بکنم، چون همۀ کارها تا قبل از "قدم" گذاشتن من به جهان انجام شده بود و بعد از اون هم که به یمن قصه هایی که راجع به من و "خوش قدمی‌ام" گفته میشد، دیگه کار زیادی لازم نبود بکنم!

خودمونیم، حالا که بهش فکر میکنم، میبینم که به عنوان یک مادر من هرگز حاضرنمیشم بگم یکی از بچه هام از اون یکی "خوش قدم تر" بوده یا اینجور چیزها! چون عادلانه نیست! مخصوصا چون اصلا هرگز اینطوری به این موضوع فکر نکردم. چون هردوبچه هایم یک نوع معجزه بودند که در زندگی من اتفاق افتادند و از این نظر هردو خودشون یه پا "خوش قدم فرد اصل" محسوب میشن!

البته این قصۀ "خوش قدم" بودن به اینجا ختم نشد. تو تهران هر وقت میرفتم داخل یک مغازه، این مغازه که تا من وارد شدم توش پرنده پر نمیزد، یکهو میشد پر از مشتری و دیگه نمیتونستم توش جم بخورم! خداییش یکی دوبار هم وقتی رسیدم جلوی صندوق که پول چیزی را که برداشته بودم بدم، صاحب مغازه گفت "مهمان باشید، چون قدمتون خیلی خوب بود!" یکی دوبار هم شنیدم تو آژانس محله‌مون سر این که صبح‌ها کی بیاد در خونۀ من دعوا میشده، چون چندتا از این راننده‌های آژانس فکر میکردند که "دست من خوبه" و اگه من اولین مشتری صبحشون باشم تا شب وضعشون توپ میشه! و این خودش خستگی همۀ هشت ها گروی نه‌ها بودن‌های زندگی را از تن آدم به در میکند که برای دیگران "دستت خوب باشد!"

خلاصه، من که زیاد خرافاتی نیستم، اما این خرافه را همۀ زندگیم خیلی دوست داشتم. این خرافه همیشه منو به فکرهای مثبت و خوشحال کشونده. همیشه، حتی در سخت‌ترین روزهای زندگیم، به من امید داده که احتمال قریب به یقین، بالاخره یه جوری "کارا بهتر میشه."

خوب، این بود بلاگ امشب. خیلی دلم میخواد بازم بنویسم.

5 comments:

Maryam said...

Kheyli khoobe ke dobareh minevisi inja nazi joon.

Anonymous said...

sooo nice to see you are back here, really missed your posts
Haleh

Chakameh Azimpour said...

So nice to see you back here and such a lovely story.

Nazy said...

My dear sweet Chakameh! How wonderful to see you here! :) I miss you so much! Kisses.

Nazy said...

Thank you so much Maryam Joon and Haleh Joon. Very sweet of you to come and encourage me! I have been so lost without writing. It's good for me and it's very nice to know that there is even an audience! Thank you. Mehr.