5/10/2015

برف آمد

در بهمن 1375، در یک روز جمعه برفی خودم را به خانه پدر و مادرم رساندم تا آداب جمعه های آن روزها را به جا بیاورم، مادرم را به حمام ببرم، برایشان غذا درست کنم، با پدرم شطرنج بازی کنم و با هم از این در و آن در حرف بزنیم. برف آمد، برف آمد، برف آمد. شب ماندم. فردا هم برف آمد، برف آمد و برف آمد. و ما حرف زدیم و نشستیم، مثل اینکه هیچ کار دیگری نداشتیم، مثل اینکه فقط ما سه نفر توی دنیا بودیم. وقتی بالاخره بعد از سه روز که تمام مملکت تعطیل شده بود، برف بند آمد و من رفتم، چندسال گیجی و گنگی من تمام شده بود. مادرم آخرین درسها و راهنمایی های باقیمانده را به من داده بود. زندگی من عوض شد و تا یک سال دیگر همان موقع، زندگی او تمام. به یاد بهترین دوست و راهنمای زندگیم که همیشه در قلبم جاری و زنده است، روز مادر مبارک.

7 comments:

Pardis said...

Nazy jan,
Happy Mother's Day.
By the way, yesterday was my first mother's day too ;)!
Cheers,
Pardis

Nazy said...

Mobarak baasheh Pardis Joonam! Happy Mother's Day to you, too! How exciting to hear such good news azizam. Happy life and best wishes. <3 <3 <3

Anonymous said...

<3 <3 <3

Miss you Nazy e aziz - Arya

آمیز نقی خان said...

سلام نازی جان
برف نمی آید، روزی آفتابی و داغ است اما مثل روزهای دیگر نیست چون گذر آمیز نقی خان بعد از مدت ها به خانه "فرام برکلی" افتاده و دارد چایی می نوشد که شیرینی اش، قند پهلویش، خاطرات است.
به به از این روز مادر و پدر و برف!

آمیز نقی خان said...

سلام صابخونه!
آمیز نقی خان به "فرام برکلی" آمد و نشست و یک استکان چای تازه دم که قند پهلویش شیرینی خاطرات نوستالژیک بود نوشید و خیلی هم خوش گذشت.

Azita said...

Such a sweet, beautiful and powerful story! Thank you for sharing.

Nazy said...

دوستان عزیز شیرینم. باورم نمیشه هنوز کسانی اینجا به من سر میزنند! اینجا پناهگاه منه. با مهر و عشق و تشکر.