4/24/2008

Regret-free

Nine-year-old Guiv Ghalamkaripour performs a piece in Shour on his Setar. He lives in Brussels, Belgium, where he was born and raised.

I walked into that space one last time and I looked around. Everything I needed to take was already moved out. I grabbed my bag, my coat, and my roosari, walking toward the door. I turned around and looked one last time. I stood there, trying hard to see if I had any feelings for the place. I had memories of old feelings, but no present feelings about it. Nothing in that great space looked familiar or dear anymore. It was as though I had never been there, as if I had never belonged to it. I turned again and pulled the door shut. I dropped the keys in the messenger's palm, and pushed the elevator button. When the elevator door opened, I stepped inside without a glance backward and I haven't looked back since. My business has never been the past. It is here and now, doing my very best for it, giving it my all, and feeling its joys and pains to their fullest. Once I move on, if I ever look, it is to the future, never to the past. The past is where I once did my best and gave it my all. Whether it was good enough is immaterial now because it's all done now, so I won't dwell, doubt, and deliberate over my past. For the person who had asked me about it, this is how my life is "regret-free." When you are sure you have done your very best, there will be no regrets.

3 comments:

jeerjeerak said...

that's so true: no regrets once you did all you could at that time.

i enjoyed the clip too, such young talent. thanks for sharing it with us:)

مسعود said...

سلام نازی خانم
آن جمله آخر الحق منشور زندگی و تلاش در راه آنست.چقدر آرامش بخش و تسکین دهنده است.دیگر آنکه دلبستگی ما به مکانها بابت احساسیست که با دیگران در آن شریک بوده ایم وگرنه خود بنفسه اصالتی ندارند.
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

Anonymous said...

نازی جان
استاد عزیزم
سلام
حالتون خوبه؟
من بدجور دلم براتون تنگ شده بود.
الان فرصت کردم سری بزنم به وبلاگتون.
نازی جان من هروقت می یام به وبلاگتون یه حس دلنشینی بهم دست می ده.
چقدر زندگی از نظر شما زیباست.
مصداق همون جمله از آندره ژید
"بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری"
نازی جان عزیز شما احیانا فرزندخوانده نمی خواهید؟
خودم رو می گم ها.
راستی نازی عزیز
من الان در حال سپری کردن مراحل اپلای هستم.اگر خدا بخواد پاییز 2009 در یکی از دانشگاهای کانادا خواهم بود.
من رایتینگم اصلا خوب نیست .لازمه پیشرفت در رایتینگ نوشتن وتصحیح نوشته هاست.
اخ اگه بدونید که غیر از محتوای نوشته هاتون این روان نوشتنتون چقدر من رو به هیجان می یاره.
من می تونم وآیا شما وقت دارید نوشته های من رو یه کوچولو تصحیح کنید.
من می خوام یه وبلاگ جدید بزنم و به انگلیسی بنویسم.

چقدر لذت بخش بود فضای وبلاگتون .نوشتهاتون که از دل بر می یاد بر دل من بدجور می نیشینه.
من از دانشگاه برکلی پذیرش می تونم بگیرم اما به دلایل مالی نمی تونم بیام.خیلی دوست داشتم می دیدمتون و از نزدیک زیارتتون می کردم.اگه یه روز ببینمتون.یه کوله بار پر از برگه هلو زرد آلو و قره قروت ولواشک ویه عالم آلبالو خشک بهتون میدم.
راستی اینجا الان فصل گوجه سبزه .
آخ آخ نکنه یه وقت دهنتون رو آب انداخته باشم.
یاد یه پستتون بود صبحانه به سبک ایرانی بود(نون وپنیر وگردو....)افتادم.
در کل نازی جان من خیلی دوستتون دارم.
مواظب خودتون باشید.