4/06/2008

Slow Sunday

Interviewing Loris Tjeknavorian in Berkeley, March 9, 2008. Photo by Jahanshah Javid.
I spent a quiet day, working (very slowly) on the "organization" project I had promised myself for the weekend. It was a relatively productive day. The boys and their friend, Paul, stayed home for a dinner I had managed to prepare for them. I went to look in on them as they were eating and Paul thanked me and told me that he hadn't had a home-made dinner in a while. That was so sweet. Such is life in a college town.
For those of you who had asked to see it, here's an excerpt from the interview I did with Maestro Loris Tjeknavorian in March. I have my first draft and will be working to finish it for publication tomorrow night. Be good you all and have a wonderful week ahead.
....The dapper and handsome Loris Tjeknavorian is a world-class conductor and composer, born and raised in an Armenian family in Iran. He has conducted many of the most renowned international symphony and philharmonic orchestras to adoring audiences. Yet, after living in Armenia for many years after the Revolution, he keeps going back to Iran, where he says he feels a primitive love for the place, so similar to the love one would feel for his parents. I have had the good fortune of watching him onstage in Tehran, where the love affair between him and his Iranian audience is so palpable. He is so reachable and so unpretentious on stage, his interactions with his orchestra members and audience create electric magic. In the performance I attended in Tehran, he and one of the players acted out a joke on stage which had the audience in stitches!
I asked him if it wasn’t difficult for him to work in Iran. He said “There are hardships everywhere, and you have to make do with what you have. The Iranian government for the most part leaves me alone, never interfering with my art. I can do as I wish. They have never stopped me from saying my mind, and have never taken issue with my female soloists and my bow and tie. Iranian audiences are so warm. In my concerts I receive love and return love without inhibition. When I come on stage, they adore me and I adore them.”
He says: “From my youth to my old age, I have always been in love. The day I am not in love, I want to die. Love keeps us alive, and able to do things. I think it’s better to die for love than to live without love. I wrote a song about that. Though love for a woman is the best kind of love, it doesn’t have to be all that love is about. I love God. I have a love relationship with God. This love doesn’t show up in religious books, it is of a very personal nature. Love connects all people and all humanity. I don’t follow any religious doctrine for this love. It is just a love to God, a relationship I have with him.”....

8 comments:

مسعود said...

سلام نازی خانم
آقای جلال توکلیان سردبیر فصلنامه مدرسه در ویژه نامه عشق و دوستی بسیار زیبا از نخستین تجربه خود می گوید و سپس اضافه می کند که:»از مارتین بوبر خوانده ام که رابطه میان خدا و انسان اساسا از درون رابطه متقابل انسان و انسان شکل می گیرد و در زندگی روزمره پدیدار میشود.تا عاشق هم نباشیم ،نمی توانیم عاشق خدا بشویم

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند

بانوي جشنواره زمستان said...

سلام بر نازي عزيزم
من تازه از قضيه تصادفت شنيدم ... اميدوارم که مشکل بدي برات پيش نيومده باشه و مي بوسمت
......
يه جايي يه مصاحبه از چکناواريان رو شنيدم که ازشون پرسيد تکه زندگي شما مزاحم زندگي اطرافيانتون نيست؟
و اون جواب داد که تکه زندگي آدم وقتي قابل زندگي هست که در کنار زندگي اطرافيانش باشه و با تکه هاي اونها ، در هم نپيچه
اين حرفشو خيلي دوست داشتم
.........................
منتظر خوندن ادامه نوشته ات هستم.

Anonymous said...

سلام نازی جونم
ازت بی خبرم کلا !!!
کجایی بابا ؟؟
در رابطه با خدا و ارتباطش با انسان چندی پیش شخصی در بحثی که با من داشت حرف جالب و عجیبی زد گفت انگار خدا هم با انسان بزرگ شده و رشد پیدا کرده ...
از ارتباط دو انسان غار نشین با هم و خدایی که در لابلای اون ارتباط بوده تا کنون ارتباط دو انسان مدرن ...
مثل این می مونه که خدا هم پیشرفت کرده و تکامل پیدا کرده ...
من جوابشو دادم نه ! این برداشت ماست که تکامل پیدا کرده نه الزاما خدا ...
گفته ی مسعود عزیز در مورد خدا و روابط انسانی خیلی جالب بود ، به دلم نشست ...
---------------------------
من هم معتقدم روزی که انسان عاشق نباشد روز مرگ اوست و البته معتقدم که همه ی انسان ها در مراتبی از عشق هستند ، عشقی پاک و ازلی که از اول داشته اند در دل شاید !!!
شاد باشید
همه ی دوستان عزیز بالاخص نازی عزیزم که مدتی است مارا بی خبر گذاشته !!!

Anonymous said...

ببخشيد من شما رو درست حسابي نميشناسم...ممكنه بگي چه طور تونستي با چگناواريان مصاحبه كني؟آخه اين جور آدما خاص هستن و لابد تو هم بايد آدم خاصي بوده باشي؟!...اينم اضافه كنم كه نوشته هات به من خيلي انرژي ميده.اين همه انرژي كه به ديگران ميدي معادلش از بقيه انرژي ميگيري يا نه؟!اگه نگيري كه بعد يه مدت هيچي واسه خودت نميمونه

Nazy said...

سلام بر مسعود عزیز:

چه زیبا بود نقل قولت از ویژه نامهء عشق و دوستی (این کلمات چه زیبا کنار هم می نشینند، ویژه، نامه، عشق، دوستی!). از اینکه خیلی با معرفت هستی و سر می زنی و برای من یادداشت هایی می گذاری که از یک یک شان چیز یاد می گیرم، ممنونم.

امیدوارم روزی طینت من هم مخمر شود! با آرزوی روزی خوب در اهواز زیبا، ارادتمند شما.

Nazy said...

سلام ندا جان. من خوب هستم.

بعد از پایان صحبتم با استاد چکناواریان، از او پرسیدم چه نصیحتی برای دیگران دارد. گفت: به ندای قلبتان گوش کنید. هرگز نترسید و به دنبال آرزوهایتان بروید. زندگی یک نوع نبرد است و میتواند بیرحم باشد، پس به آسانی تسلیم نشوید، رویاهایتان را دنبال کنید و نگران نباشید.

او یکی از خونگرم ترین و مهربان ترین آدمهایی است که تا بحال دیده ام و بی نهایت هم با نمک است! در سه دیداری که در ماه مارس با او داشتم، دهها جوک و لطیفه و خاطره برای من و سایرین تعریف کرد و هر چه را برای او تعریف می کردیم به دقت دنبال می کرد. امیدوارم بتوانم دوباره او را ببینم، گرچه که عاشق ایران است و فعلا ساکن دیار دوست!

شاد و سربلند باش ندای عزیزم.

Nazy said...

سلام بر فرشاد عزیزم. از تلفن پر مهرت ممنونم. از اینکه در پاسخ به شما تاخیر کرده ام معذرت می خواهم.

در بخش بعدی حرفهای استاد چکناواریان، خواهم نوشت که او راجع به زن و عشق چه می اندیشد. واقعا مرد جالبی است!

خوب و سرحال باش فرشاد مهربان.

Nazy said...

سلام بر ناشناس:

خوب. من هم شما را درست و حسابی نمی شناسم، اما من از خودم بسیار گفته و می گویم! در اولین پستی که راجع به استاد چکناواریان نوشتم، توضیح دادم که ایشان میهمان مرکز فرهنگی ایرانیان برکلی بودند و با ایشان تصادفا در تئاتر آشنا شدم و دوستان مشترکی که همراه ایشان بودند مرا به ایشان معرفی کردند و ایشان قبول زحمت کردند که با من صحبت کنند.

من یک آدم بسیار معمولی هستم و اصلا خاص نیستم. استاد چکناواریان از خواص هستند و من افتخار آشنایی و صحبت با ایشان را داشتم.

من از دیگران بسیار انرژی می گیرم و از این بابت همیشه ممنون و خوشحال هستم. بازدید کنندگان و دوستان من در این سایت برای من بسیار عزیز هستند و به من شوق حرکت می دهند.

از آمدن شما خیلی ممنونم. انشاءالله دوباره بیایید و نام خود را بگویید. شاد باشید.