11/27/2007

Laugh Like There Is No Tomorrow

Parviz Sayyad and Mary Apic perform a special version of The Swan Lake Ballet in the 1970's Kaaf Show. Watch this. This is one of the funniest things that ever happened on Iranian television, well, in my opinion. Simply priceless!

There is no mystery in the aging process. There is no fountain of youth drinking from which will keep us young. We grow old and our bodies fight and lose to gravity. Our skins develop wrinkles and sags, bulges and stretch marks. Yikes! This is no fun at all! We develop wrinkles around our eyes and if we have frowned too much, the wrinkles on our foreheads make us look permanently puzzled or angry. I am aging and developing wrinkles just like everybody else.

I am happy about the way my face has grown old and somewhat wrinkled, though, because my most profound wrinkles happen to be two lines around my mouth, what Americans charitably call "laugh lines." I am proud of my laugh lines, because I have earned them laughing throughout my lifetime! Laughing at the most obscure and ordinary things, laughing at things which only appear humorous to me, and most importantly and on a regular basis, laughing at myself! Some days I laugh so hard at myself, my sides hurt. I think the best approach to life is not to take ourselves too seriously. That means that we must laugh, boisterous, loud, and hearty laughs. At the end of the day, we all succumb to age and gravity. It is so much better to succumb enjoying ourselves and brightening our space with the sound and feeling of laughter. My approach to life on most days is: laugh like there is no tomorrow. My advice to you is: Do try this at home! And if you feel up to it, do leave me a joke or a funny memory in this post. I thank you in advance.

23 comments:

مسعود said...

سلام.موافقم.شاد بودن و خندیدن منافاتی با کار و تلاش و برنامه ریزی ندارد.با بی خیالی فرق دارد.نمیدانم چرا خنده رو یی را بعضا مترادف سبکی میدانند.بچه که بودیم همیشه به ما می گفتند سنگین و عاقل باش.ولی من سعی می کنم به همه علاوه بر توصیه به تعقل ،به شادبودن نیز ترغیب کنم.الان لطیفه ای به یاد ندارم که جالب باشد،ولی به شعری از مرحوم پژمان بختیاری مهمانت می کنم که در آخرین بیت می گوید:
بر مرگ من ای خلق بخندید که من نیز
در ماتمتان دیدم و خندیدم و رفتم
این شعر را در دهه پنجاه شمسی از ایشان خواندم.فکر می کنم در قید حیات بودند.همیشه خوش و خرم و خندان باشی.

Anonymous said...

For Nazy Joonam:

My funny memory of the time I laughed until I cried:

Two years ago, Starbucks in Westwood Village. This week, the shop is open twenty four hours in order to serve caffeine-addicted students studying for finals. My three friends (the boy-toy, the leggy one, and the activist) and I have decided that studying is something we haven't done much of the entire semester, so we're going to stay at Starbucks with our IR textbooks until daylight.

It's three a.m. and we all are hungry. The problem is that Starbucks is out of sandwiches and to get to the 24 hour subway, we have to cross an alley that everyone calls hobo-row. We leave our hundred dollar textbooks at our table and begin walking in the dark and cold...hand in hand. And then, "Heyyyyyyy kids!!" Someone yells. It's the man who was lying on the bench next to where we're walking. The leggy one screams, and the boytoy starts jogging his ass towards Subway, leaving us behind..The activist and I, both from Berkeley, know that there's nothing to fear and that you shouldn't be scared of the less fortunate. Then, four cups of coffee on empty stomachs catch up to us and we begin screaming as well, our flip flops slamming against the pavement as we all run together.

Arriving inside the safety of Subway we all begin to laugh until we cry, wondering how we're going to get back to our books.

Writing the memory down makes it seem silly and stupid of us, but I close my eyes and put myself back in that moment, and my heart smiles.

I hope one day I am fortunate enough to have laugh lines!!

abc said...

so nice
Dear Nazy I never get sad when i remember im getting old, i never hide my real age, I believe in all ages we have new experiences, new way of thinking, new desires and new ideas, so everything is in a progressive line except physical aspects and I think its a totally worthy procedure;)
sorry for my week writings!...

know its time to make some laugh lines:
1 rooz 1 khanume be shoharesh mige:
azizam chi baa'es shode aashegham baashi?
chehreye zibam ya andame ghashangam?
aghahe 1 negahi mindaze be khanume
mige:
ETEMAD BE NAFSET!!!...

inam 1 shere mortabet ba mozoo az hazrate hafez :
دمي با غم به سر بردن جهان يكسر نمي ارزد
به مي بفروش دلق ما كزين برتر نمي ارزد.
شاد و سالم باشي

Nazy said...

Massoud Jan, Assal Jan, and Halat Jan:

Thanks for the cheerful messages and for making me laugh! I can just see Assal and her friends in that alley way, stumbling over one another! The jokes and poems are great, too! Thank you all. So, I tell you a true story, a memory. I have to say it in Farsi, as it happened in Iran and in Farsi! Assal Jan, if you have a hard time reading it, tell me and I will translate it for you. Here goes:

یک خاطره

یادم هست در دبیرستان خوارزمی تهران درس می خواندم. اگر با تهران آشنا باشید می دانید که خیابان ولیعصر (پهلوی سابق) در فاصله’ بین طالقانی (تخت جمشید) و انقلاب (شاهرضا) در دو طرف خیابان یک پیاده روی اضافه بعد از جوی آب دارد. روزی از مدرسه به طرف چهارراه انقلاب در پیاده روی میانی با دوستم آهنگ راه می رفتیم. به روال مد آن روزها هم دامن روپوش مدرسه’ ما مینی ژوپ بود. می گفتیم و می خندیدیم تا رسیدیم به مرد جوان نابینایی که عینک سیاه بر چشم، در میان پیاده روی میانی با عصای خود روی پیاده رو میزد. حرف و خنده’ من و دوستم مطابق معمول همچنان ادامه داشت تا مرد نابینا با شنیدن صدای ما گفت: خانمها، به من کمک می کنید؟ ما ساکت شدیم و به او نگاه کردیم و گفتیم: حتما. گفت من میخواهم به اغذیه’ صفا بروم. میدانید کجاست؟ ما دور و بر خودمان را نگاه کردیم و بلافاصله اغذیه’ صفا را که آنطرف جوی آب خیابان ولیعصر بود دیدیم و گفتیم: ایناهاش، اینجاست. شما باید از جوی آب رد شوید. اما پلی نزدیک ما نبود که مرد نابینا را به آن هدایت کنیم. پس بسرعت تصمیم گیری کردیم و به او گفتیم: شما باید از این جوی آب رد شوید. اجازه بدهید ما شما را راهنمایی کنیم. پس من در یک طرف او و دوستم در طرف دیگر او قرار گرفت و به او گفتیم کجا بایستی همراه ما از جوی آب بپرد که انصافا با خوش شانسی عجیبی به خیر گذشت. وقتی روی پیاده روی طرف دیگر قرار گرفتیم، به او گفتیم شما فقط باید چند قدم دیگر جلو بروید تا برسید به اغذیه’ صفا. وقتی به محل اغذیه فروشی رسیدیم، یکی از ما در را باز کرد و دیگری به او گفت که باید مواظب یک پله جلوی راهش باشد تا به مقصد برسد. مرد نابینا از پله بالا رفت و در آستانه’ اغذیه فروشی ایستاد. به سرعت عینک تیره اش را برداشت و به من و دوستم گفت: "الهی من قربون جفتتون برم که اینقدر خوشگلید. میشه با من دوست بشید؟" متاسفانه هر وقت یک نابینابا عینک تیره و عصا می بینم، به یاد آن روز خنده ام می گیرد. (نه، با او دوست نشدیم، فقط برای باقی عمرمان یادش هستیم.)

I hope it makes you laugh. I am still laughing after all these years!

Unknown said...

Nazy Jane Kheily Azizam,
I am so glad to finally hear your voice tonight, and that made me to go on line and take a look at your site, oh I am so glad that I did. I really adore your taste and your outlook toward life. god this video was hilarious, made me laugh a lot, and oh my god that piece by Rashid Behboodof brought back so much good memory frome the good ol days for me. Your Thanksgiving piece, your dinner table decoratin, and wow that beautifull plate with the gorgous blue glase, how well it match the heavenly red color of those seeded pomogranit. And finally the picture of Lorestani woman on that horse made my evening so joyfull. Oh thank you so much for being such a ......( the great adjective doesn't come to mind, just read it through the power of Wabi-Sabi! ) woman. Hope to see you in the nearest future.
Yours,
Farrokh

Anonymous said...

finally I can open this page ...
pray god !!!!
نازی عزیزم سلام
خوبی ؟؟؟
شادی واقعا یه رازه واقعا یه رازه برای همه چی ! سالم بودن ، موفق بودن ، و واقعا همه چیز !

Anonymous said...

بله در واقع !
این خاطره ی خیابون پهلوی و البته دبیرستان خوارزمی معروف (که فکر کنم باید از اهالی کهن این شهر باشید تا بدونید دبیرستان خوارزمی یعنی چی !) بسیار موجب خنده ی من شد ، خیلی ممنونم بخاطر این خاطره ی زیبا ...

Anonymous said...

من باید فکر کنم و از موقعیت پیش آمده ی هر از چند گاهی استفاده کنم و یه چند تا گزیرش بیشتر بنویسم !!!
چیکار کنم شمام اگر هر از چند گاه این گزیرش دونی !! براتون باز می شد به احتمال همینجوری می شدین !!!!
___________________________

شعری از خیام !
این رباعیات خیام به حق انسان رو شارژ می کنه و امیدوار !!!
پس بخوانید و شاد و شارژ شوید !!!
---------------
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
---------------
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می بکفم ورنه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
---------------
روزی خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل بزبان حال خود با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد !

______________________________

خوب دیگه صحبت از می و معشوق و غیره بسه دیگه اینها ممکنه بد آموزی داشته باشه البته فکر نمی کنم این وبلاگ خواننده ی زیر 18 سال داشته باشه !!!!!
LOL
خوب شاد باشید و موفق
من اگر نتونستم جواب شما رو بدم نازی جان بگذار به حساب باز نشدن صفحه ی گزیرش ها نه بی توجهی من !
یاحق

Anonymous said...

در زبان و فرهنگ فارسی جلوه های بیرونی همواره متناظر درونی هم دارند که عموماً روایت باطنی آن تظاهر بیرونی هستند: مثل شاد و دلشاد، مطلوب و دلخواه و .... و دل همان جایی است که هیچ وقت پیر نمی شود و چروکی بر آن پدیدار نمی گردد. مزیت این فضا هم در این است که می توانیم فارغ از صورت شما (که البته تردیدی در شکوه و متانتش نیست) معنای دلتان را در حد و توان خود دریابیم.
همیشه شاد باشید نازی عزیز

Anonymous said...

The only funny memory comes to my mind right now is when we all were in LA and we were going to Kiosk concert and we had wrong adress. when we got to wrong destinatio Bayram came to us with his worried face said; " we have to go to Santa Ann" I think that was so funny.

بانوي جشنواره زمستان said...

سلام نازي جان
بلاخره بعد از مدت ها من تونستم اين صفحه رو باز کنم .
اما اگه بخوام به درخواستت که نوشتن يه خاطره شاده جواب بدم ، احتمالا بايد تمام فضاي اين صفحه رو پر کنم.
مي دوني من خيلي زياد کار مي کنم و براي اينکه در طول روز خسته نشم ، به کوچکترين موضوعي هم که حتي مي تونه براي ديگران باعث اعصاب خوردي بشه مي خندم ، وخب اينطوري هم خودم شادترم و هم يه کم بقيه

بانوي جشنواره زمستان said...

اما همين الان که ساعت 8 صبحه ، من دارم به موضوعي که در راه برايم پيش آمد مي خندم ، من چند روزيه که به پيشنهاد همکارام با ماشين نمي يام سرکار و از مترو استفاده مي کنم که البته خيلي اوضاع درامي داره اما من تصميم گرفتم که بخندم و کميک مسئله رسيدن به محل کار رو تمام کنم . از اين رو امروز که داشتيم از مترو پياده مي شديم ، من بلند بلند داشتم صداي سوت قطار را تقليد مي کردم و مي خنديدم که يک لحظه به يه آقايي برخورد کردم و اون هم برگشت که با من احتمالا دعوا کنه و تصور کن که چه شخصي بود :
"مدير برنامه ريزي سازمان هوا وفضا
که دو روز پيش در محل شرکت ما با هم جلسه داشتيم ....

Nazy said...

Farrokh Jan: I am honored you came and looked around. I hope you are full of energy and good feelings as you prepare for your visitors. I sent you an email earlier this evening. Be good and happy. Peace.

Nazy said...

Salam Bar Farshad-e Energetic!

O.K. You did make me laugh, so I will forgive you for the "kohan" remark! I'm glad you could leave a comment again. Your Khayyam poems are priceless. Thank you my friend.

Nazy said...

Dear Alef Shin:

Thank you for making me feel better for aging! You are so right, a young heart, full of laughter and joy compensates handsomely for any aging marks on the outside! It is always a pleasure having you in my humble home. Be happy Alef Shin Jan.

Anonymous said...

Nice post and here is my small contribution:

فکر کنم دهه شصت بود که رفت و آمد دختر و پسرها خیلی محدود بود در ایران به خاطر فشار کمیته.سینماها هم فیلم‌های هنری فقط نشون می‌دادند. خلاصه یک روز قرار شد با چند نفر از دوستاه بریم سینما عصر جدید یکی از فیلم های تارکوفسکی رو ببینیم. اون هم ساعت 2 بعدازظهر که پرنده پر نمی‌زد. یکی هم زنگ زد بلیط رزرو کرد. خلاصه وقتی وارد سالن شدیم چند نفر ردیف آخر سینما نشسته بودند و بقیه سالن خالی خالی بود. یه گوشه هم اون ردیف های وسط یک دختر پسره نشسته بودند. این دوست ما هم بلیط رو گرفت دستش و خوند ردیف 12 صندلی ا و راه افتاد. ما هم دنبالش تا رفت و رفت تا درست رسید به دختر پسره و گفت اونجا جای ماست. پسره بیچاره برگشت گفت همه سالن خالیه می‌شه شما یه جا دیگه بشینین؟ که دوستم جواب داد: نه ما زنگ زدیم رزرو کردیم و باید سر جامون بشینیم. بیچاره پسر دختره بلند شدن رفتن یه جای دیگه نشستن. هنوز چند دقیقه از نشستن ما نگذشته بود که دوستم گفت: من اشتباه خوندم ردیف 1 صندلی 12 بود جای ما. پا شدیم برگشتیم همون ته سالن سر جای واقعی مون.

هنوز هم که یاد این خاطره می‌افتم خندم می‌گیره که میون اون همه صندلی خالی این دوست ما اون دو تا بیچاره ها رو از جاشون بلند کرد.

Nazy said...

Salam Bar Neda-ye Azizam:

Boy, it's always wonderful having you here! I laughed so hard imagining your whistling and acting goofy when you ran into a business associate! Ha ha, that's hilarious! Will you be meeting him again soon? I hope not! Of course the whole incident could have also helped to make him like and respect you more as an professional with a sense of humor! Be happy, whitle, and laugh all you want Neda Jan.

Nazy said...

Once Again Jan, Salam and welcome back! Your story is hilarious! How funny! Bichareh ha. Actually,I also laugh at how those two guys had had to pick a Tarkovsky movie to be alone and safe, and in come your entourage! Thanks for sharing the very funny memory. Be good.

بانوي جشنواره زمستان said...

:D
uhum ; we have meeting in saturday morning; I should to present some of my searchs to him and his boss and my boss too.
دعا کن که فقط خيلي نخندم تو اين جلسه ، خيلييييييييي مهمه آخه.

Nazy said...

Mehran-e-Azizam:

Sorry for replying to you out of order! Be bozorgi-e khodetoon bebakhshid! That was one of the funniest things that ever happened to me, too! And don't forget when we were stuck behind that horrible traffic, Leva called Marjan and asked her to check TV and internet news to see what the cause of the delay was. When she called Marjan again an hour later, she asked Marjan: "Fahmidi chi shodeh?" And Marjan replied: "Na, chi shodeh?!" That was a hilarious scene if you ask me! Bayram's was second to that one. Thanks Mehran Jan.

Anonymous said...

سلام نازی جان من واقعا سخت این صفحه رو باز می کنم الان چند روزیه که دارم سعی می کنم تا این گزیرش ها رو بتونم بخونم ....
you made me laugh too !
ببخشید من اصلا حواسم نبود که خانم ها در مورد سن حساسن !!!!
این شاید به خاطر این باشه که من وقتی اینجا رو می خونم یا گزیرش می نویسم حسی دارم مثل اینکه شما از دوستان نزدیک و البته از جنس پسر من هستید مثلا مثل شبیر به همین دلیل این حساسیت های خانمانه رو بعضا فراموش می کنم !!!!
من شاید نتونم این صفحه رو به زودی باز کنم پس اگر به من جوابی دادین من شاید چند روزی دیرتر جواب بدم نازی عزیز
خوب تعطیلات خوبی داشته باشی :)

Anonymous said...

a ton of laughs... the iranification of western art!! thanks for sharing.

Nazy said...

Dear Amir:

Thank you for coming and for taking the trouble to leave a comment. I am so glad you liked it! Yes, I have been laughing at that dance all my life, it seems.

Some people said later that it was Parviz Sayyad's way of mocking the "Shiraz Arts Festival" which was held annually in Iran, where many foreign artists (most of them modern artists) came and displayed their work. Anyhow, it is a good laugh. Thanks again for coming.